سیره امام حسن عسگری (علیه السّلام )
ولادت باسعادت آن حضرت در مدينه طيبه در سنه دويست و سى و دوم هجرى در مـاه ربـيـع الثـانى بوده و در تعيين روز آن اختلاف است . علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده اشـ
هـر آن اسـت كـه روز ولادت ، روز جـمـعـه هـشتم ماه ربيع الثانى بود و بعضى دهم ماه مذكور و بعضى در شب چهارم نيز گفته اند.
اسـم شريف آن حضرت حسن و كنيه اش ابومحمّد و اشهر.
القابش زكى و عسكرى است و به آن حـضـرت و هـمـچـنـيـن بـه پـدر و جـدش عـليهما السلام ( ابن الرضا ) مى گفتند و نـقش خاتمش : ( سُبْحانَ مَنْ لْهُ مَقالِيدُ السَّمواتِ وَ الارْض ) و به قولى ( اَنَا للّهِ شَهيدٌ ) بوده .
والده مـاجـده آن حـضـرت نـامـش ( حـديـث ) و بـه قـولى ( سـليل ) بوده و او را ( جده ) مى گفتند و در نهايت صلاح و ورع و تقوى بوده . و در ( جـنـات الخـلود ) است كه در ولايت خودش پادشاه زاده بوده و كـافـى اسـت در فـضـيـلت او كـه مـفـزع شـيعه و پناه و دادرس ايشان بوده بعد از وفات حـضـرت امـام حـسن عسكرى عليه السلام . مسعودى در ( اثبات الوصية ) فرموده كه روايـت شـده از ( عـالم ) عـليـه السـلام كـه وقـتـى كـه داخـل شـد سـليـل مـادر حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام بر امام على نقى عليه السلام فرمود: سليل بيرون كشيده شده از هر آفت و عاهت و هر پليدى و نجاست بعد فرمود به او زود است كه حق تعالى عطا فرمايد به تو حجت خود را بر خلق خود كه پر كند زمين را از عدل همچنان كه پر شده باشد از جور. آنگاه مسعودى فرموده كه حامله شد آن مخدره به امام حسن عسكرى عليه السلام در مدينه و متولد شد آن حضرت در مدينه در سنه دويست و سى و يـك و سـن شـريـف امـام عـلى نـقـى عـليـه السـلام در آن زمـان شـانـزده سـال و چـند ماه بود و حركت فرمود با آن حضرت به عراق در سنه دويست و سى و شش و سن مباركش چهار سال و چند ماه بود.
فـقير گويد: در احوال حضرت هادى عليه السلام در ذكر سيد محمّد، نصوصى از حضرت هادى عليه السلام بر امامت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور شد.
در بیان منش و اخلاق آن حضرت
شـيـخ مـفـيـد و غـيـره روايـت كـرده انـد كـه بـنـى عـبـاس داخل شدند بر صالح بن وصيف در زمانى كه حبس كرده بود حضرت امام حسن عسكرى عليه السـلام را و به او گفتند كه تنگ گير بر او و وسعت مده بر او. صالح گفت : چه كنم من بـا او هـمـانا سپرده ام او را به دست دو نفرى كه بدترين اشخاص مى باشند كه من پيدا كـرده ام ايـشـان را، يـكـى را نـام عـلى بـن يـارمـش اسـت و ديـگـرى اقـتامش و اينك آن دو نفر اهل نماز و روزه گشته اند و رسيده اند در عبادت به مقامى عظيم ، پس امر كرد آن دو نفر را آوردنـد پـس ايـشـان را عـتـاب كـرد و گفت : واى بر شما! چيست شاءن شما با اين شخص ؟ گـفـتـنـد: چـه گـوييم در حق مردى كه روزها را روزه مى گيرد و شبها را تا به صبح به عـبـادت مشغول است ، تكلم نمى كند با كسى و مشغول نمى شود به غير از عبادت و هر وقت نـظـر بـر مـا مـى افـكـنـد بـدن مـا مـى لرزد و چـنـان مى شويم كه مالك نفس خود نيستيم و خـوددارى نـمـى تـوانـيـم بكنيم . آل عباس چون اين را شنيدند برگشتند از نزد صالح در كمال ذلت به بدترين حالى .
زمينه سازى براى غيبت امام زمان عليه السلام
مـؤ لف گـويـد: از روايـات ظـاهر مى شود كه آن حضرت بيشتر اوقات محبوس و ممنوع از مـعـاشـرات بـود و پـيـوسته مشغول بود به عبادت چنانچه از روايت بعد ظاهر مى شود. و مـسـعـودى روايـت كـرده كـه حـضـرت امـام عـلى نـقـى عـليه السلام پنهان مى كرد خود را از بـسـيارى از شيعيان خود مگر از عدد قليلى از خواص خود و چون امر منتهى شد به حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام از پشت پرده با خواص و غير خواص تكلم مى فرمود مگر در آن اوقـات كـه سـوار مـى شـد بـراى رفـتـن بـه خـانـه سـلطـان ، و ايـن عـمـل از آن جـنـاب و از پـدر بـزرگـوارش پـيـش از او مقدمه بود براى غيبت حضرت صاحب الزمـان عـليـه السـلام كه شيعه به اين ماءلوف شوند و از غيبت وحشت نكنند و عادت جارى شود در احتجاب و اختفاء.
رهايى از زندان معتمد عباسى
روايـت شده زمانى كه معتمد حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را حبس كرد در دست على بن حزين و حبس كرد جعفر برادرش را با او، پيوسته ( معتمد ) خبر آن حضرت را از عـلى بـن حـزيـن مـى پـرسـيـد، او مـى گـفـت كـه روزهـا روزه مـى گـيـرد و شـبـهـا مشغول نماز است تا آنكه روزى از حال آن جناب پرسيد، على همان جواب را داد، معتمد گفت : هـمـيـن ساعت برو به نزد او و او را از من سلام برسان و به او بگو برو به منزلت به سـلامـت . عـلى بـن حـزين گفت : رفتم به سوى زندان ديدم بر در زندان حمارى زين كرده مـهـيـا اسـت داخـل زنـدان شـدم ديـدم آن حـضـرت را نـشـسته ، موزه و طيلستا و شاشه خود را پـوشـيـده يـعـنـى آنـكـه خـود را مهيا فرموده بود براى بيرون شدن از زندان و رفتن به مـنـزل ، پـس چون مرا ديد برخاست ، من ادا كردم رسالت خود را، پس سوار شد بر حمار و ايـسـتـاد، مـن گـفـتم به آن حضرت براى چه ايستادى اى سيد من ؟ فرمود: تا بيايد جعفر، گفتم : معتمد مرا امر كرده كه شما را از حبس رها كنم بدون جعفر، فرمود: برگرد به نزد او و بگو ما هر دو با هم از يك خانه بيرون آمده ايم پس من برگردم و او با من نباشد، خود شـمـا مـى دانـيـد كـه در ايـن چه خواهد بود. پس آن مرد رفت و برگشت گفت : مى گويد من جعفر را رها كرده ام براى تو و من حبس كرده بودم او را به سبب خيانت و تقصيرى كه وارد كـرده بود بر خود و بر تو و به سبب آن حرفهايى كه از او سر زده بود. پس جعفر با آن حضرت رفت به خانه اش
خبر دادن از تولد فرزند
از عـيـسى بن صبيح روايت است كه گفت : در اوقاتى كه ما در محبس بوديم حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را نيز حبس كردند و آوردند آن حضرت را در مجلس ما و من به آن جـنـاب عـارف و شـنـاسـا بـودم ، فـرمـود: تـو شـصـت و پـنـج سـال و چـنـد مـاه و روزى عـمر كرده اى و بود با من كتاب دعايى كه تاريخ ولادت من در آن نوشته شده بود رجوع به آن كردم يافتم چنان بود كه آن حضرت خبر داد! پس فرمود: فـرزنـدى روزى تـو شـده ؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـت : خدايا روزى كن او را ولدى كه عضد و بـازوى او بـاشـد هـمـانـا خـوب عـضـدى اسـت ولد،
تدبير امام عليه السلام براى جلوگيرى از تاءليف كندى
ابـن شـهـر آشـوب از ( كـتـاب تـبـديـل ) ابـوالقـاسـم كـوفـى نـقـل كـرده كـه اسـحـاق كـنـدى ك فـيلسوف عراق بود در زمان خود شروع كرد در تاءليف كـتـابى در تناقض قرآن و مشغول كرد خود را به آن امر به حدى كه از مردم كناره كرده و در منزل بود و پيوسته به اين كار اهتمام داشت تا آنكه يكى از شاگردان او خدمت حضرت امـام حـسـن عـسكرى عليه السلام رسيد، حضرت به او فرمود: آيا نيست در ميان شما يك مرد رشـيـدى كـه بـرگـردانـد اسـتـاد شما كندى را از اين شغلى كه براى خود قرار داده ؟ آن تـلمـيـذ گـفـت : چـگـونـه مـا مـى تـوانيم اعتراض كنيم بر او در اين امر يا در غير اين امر و شـايـسـتـه نـيست از ما نسبت به او اين كار. حضرت فرمود: اگر من چيزى به تو القا كنم تـو بـه او مـى رسـانى ؟ عرض كرد: آرى ، فرمود: برو به نزد او و انس بگير با او و لطـف و مـدارا كـن بـا او در مـؤ انـسـت و اعانت او پس چون واقع شد انس فيمابين شما با وى بگو مساءله اى به نظرم رسيده مى خواهم آن را از تو بپرسم ، پس بگو با او كه اگر بـيايد به نزد تو متكلم به قرآن و بگويد كه آيا جايز است كه حق تعالى اراده فرموده بـاشـد از آن كـلامـى كـه در قـرآن است غير آن معنى كه تو گمان كرده اى و آن را معنى آن گرفته اى ؟ او در جواب گويد: جايز است زيرا كه او مردى است كه فهم مى كند چيزى را كه شنيد، پس به او بگو شايد كه خداوندى اراده فرموده باشد در قرآن غير آن معنى كه تو براى آن نموده اى و آن را مراد حق تعالى گرفته اى فَتَكُونُ واضِعا لِغَيْرِ مَعانِيه . پـس آن شـاگـرد رفـت نزد كندى و ملاطفت كرد با او تا آنكه القا كرد بر او آن مساءله را كه حضرت به او تعليم فرموده بود، كندى گفت : كه اين مساءله را اعاده كن بر من ، اعاده كـرد، فـكـرى كـرد در آن يـافـت كـه بـر حـسـب لغـت و نـظـر جـايـز اسـت و مـحـتمل است معنى ديگرى را، گفت : قسم مى دهم تو را كه خبر مى دهى به من كه اين مساءله را كى تعليم تو كرده ؟ گفت : به قلبم عارض شد، گفت : چنين نيست كه تو مى گويى زيرا كه اين كلامى نيست كه از مانند تو سر زند و تو هنوز به آن مرتبه نرسيده اى كه فـهـم چـنـيـن مـطـلبى كنى ، با من بگو از كجا گفتى آن را؟ گفت : حضرت امام حسن عسكرى عـليـه السـلام مـرا بـه آن امـر فـرمـود، كـنـدى گـفـت : الا ن حـقـيـقـت حـال را بـيـان كردى ، اين نحو مطالب بيرون نمى آيد مگر از اين بيت ، پس آتش طلبيد و آنچه در اين باب تاءليف كرده بود سوزانيد.
در شهادت حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام)
عـلامـه مـجـلس رحـمـه اللّه در ( جـلاءالعيون ) فرموده : ابن بابويه رحمه اللّه و ديـگـران روايـت كـرده اند از مردى از اهل قم كه گفت : روزى حاضر شدم در مجلس احمد بن عـبـيـداللّه بـن خاقان كه از جانب خلفاء والى اوقاف و صدقات بود در قم و نهايت عداوت نـسـبـت بـه اهـل بـيـت رسـالت داشـت ، پـس در مـجـلس او مـذكـور شـد احوال سادات علوى كه در سرّ من راءى مى بودند و مذهبهاى ايشان و صلاح و فساد و قرب و منزلت ايشان نزد
خليفه هر زمان . احمد بن عبيداللّه گفت كه من در سرّ من راءى نديدم از سـادات علوى كسى مانند حسن بن على عسكرى عليه السلام در علم و زهد و امراء و سادات و وقـار و مـهـابـت و عـفّت و حيا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفاء و امراء و سادات و ساير بـنـى هـاشـم او را مـقـّدم مـى داشـتـنـد بـر پيران خود، و صغير و كبير ايشان تعظيم او مى نمودند و همچنين وزراء و امراء و ساير اهل عسكر و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقيقه اى فرو نمى گذاشتند.
مـن روزى در بـالاى سـر پـدر خـود ايـسـتـاده بـودم در روز ديـوان او، نـاگـاه دربـانـان و خـدمـتـكـاران دويـدنـد و گـفـتند: ابن الّرضا عليه السلام در خانه ايستاده است پدرم با صـداى بـلنـد گـفـت : رخـصـت دهـيـد او را و بـه مـجـلس در آوريـد. نـاگـاه ديـدم مـردى داخـل شـد گـنـدم گـون و گـشـاده چـشـم و خـوش قـامـت و نـيـكـو روى و خـوش بـدن در اوّل سـنّ جـوانـى و مـن در او مهابتى و جلالتى مشاهده كردم چون نظر پدرم بر او افتاد از جـاى جـسـت و بـه اسـتـقبال او شتافت و هرگز نديدم كه چنين كارى نسبت به احدى از بنى هاشم يا امرا خليفه يا فرزندان او بكند چون به نزديك او رسيد دست در گردن او در آورد و دستهاى او را بوسيد و دست او ر گرفت و در جاى خود نشانيد و با ادب در خدمت او نشست و بـا او سـخـن مـى گفت و از روى تعظيم او را به كنيت خطاب مى نمود و جان خود و پدر و مـادر خـود را فـداى او مى كرد. من از مشاهده اين احوال تعجّب مى كردم ناگاه دربانان گفتند مـوفّق كه خليفه آن زمان بود مى آيد. و قاعده چنان بود كه چون خليفه به نزد پدرم مى آمـد بيشتر حاجبان و يساولان و خدمتكاران مخصوص او مى آمدند و از نزديك پدرم تا درگاه خـليـفـه دو صـف مـى ايـستادند تا آنكه خليفه مى آمد و بيرون مى رفت . و با وجود استماع آمـدن خـليـفـه باز پدرم روى به او داشت و با اوسخن مى گفت تا آنكه غلامان مخصوص او پـيدا شدند. پس گفت : فداى تو شوم ! اكنون اگر خواهى برخيز، غلامان خود را امر كرد كـه او را از پـشـت صـف مـردم بـبـريـد كـه نـظـر يـساولان بر آن حضرت نيفتد. باز پدرم بـرخـاسـت او را تـعـظـيـم كـرد و مـيـان پـيـشـانـيـش را بـوسـيـد و او را روانـه كـرد و بـه استقبال خليفه رفت ، من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسيدم كه اين مردكى بود كه پدرم ايـن قـدر مبالغه در اعزاز و اكرام او نمود؟ گفتند: او مردى است از اكابر عرب حسن بن على نـام دارد و مـعـروف اسـت بـه ابـن الرّضا پس تعجّب من زياد گرديد و در تمام آن روز در فكر و تحيّر بودم .
چـون شـب پـدرم بـه عـادتـى كـه داشـت بـعـد از نـمـاز شـام و خـفـتـن نـشـسـت و مـشـغـول ديـدن كاغذها و عرايض مردم شد كه روز به خليفه عرض نمايد. من نزد او نشستم پـرسـيـد كـه حـاجـتـى دارى ؟ گـفـتـم : بـلى ، اگـر رخـصـت فـرمـايـى سـؤ ال كـنـم . چـون رخـصـت داد گـفتم : اى پدر! كى بود آن مردى كه امروز بامداد در تعظيم و اكـرام او مـبـالغـه را از حـّة گـذرانيدى و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مى كردى ؟ گفت : اى فرزند! اين امام رافضيان است ، پس ساعتى ساكت شد و گفت : اى فرزند! اگر خـلافـت از بـنى عبّاس به در رود كسى از بنى هاشم به غير آن مرد مستحقّ آن نيست ، زيرا كـه او سـزاوار خـلافـت اسـت بـه سـبـب اتـّصـاف او بـه زهـد و عـبـادت و فضل و علم و كمال و عفّت نفس و شرافت نسب و علّو حسب و ساير صفات كماليّه ، اگر مى ديـدى پـدر او را مـردى بـود در نـهـايـت شـرافـت و جـلالت و فـضـيـلت و عـلم و فضل و كمال ، پس از اين سخنان كه از پدرم شنيدم خشم من زياده گرديد و تفكّر و تحيّر من افزون شد.
بعد از آن پيوسته از مردم تفحّص احوال او مى نمودم ، پس نشنيدم از وزراء و كتّاب و امراء و سـادان و عـلويـّان و سـايـر مـردم بـه غـيـر تـعـريـف و تـوصـيـف و فضل و جلالت و علم و بزرگوارى او امام رافضيان است . پس قدر و منزلت او در نظر من عـظـيـم شـد و رفـعـت و شـاءن او را دانـسـتـم ، زيـرا كـه از دوسـت و دشـمن به غير نيكى و بـزرگـى او چـيـزى نـشـنـيـدم . پـس مـردى از اهـل مـجـلس از او سـؤ ال كـنـد يـا نـام او را بـا نـام امـام حـسـن مـقـرون گـردانـد؟ جـعـفر مردى بود فاسق و فاجر وشـرابـخـوار و بدكردار، مانند او كسى در رسوايى و بى عقلى و بدكارى نديده بودم ، پـس جـعـفـر را مـذمـت بـسـيار كرد باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت : به خدا سـوگـنـد! در هنگاام وفات حسن بن على عليه السلام حالتى بر خليفه و ديگران عارض شد كه من گمان نداشتم كه در وفات هيچ كس چنين امرى تواند شد.
اين واقعه چنان بود كه روزى براى پدرم خبر آوردند كه ابن الّرضا رنجور شده ، پدرم بـه سـرعـت تـمـام نـزد خـليـفـه رفـت و خبر را به خليفه داد، خليفه پنج نفر از معتمدان و مـخـصـوصـان خود را با او همراه كرد يكى از ايشان تحرير خادم بود كه از محرمان خاصّ خـليـفـه بـود، امـر كـرد ايـشـان را كـه پـيـوسـتـه مـلازم خـانـه آن حـضـرت بـاشند و بر احـوال آن حـضـرت بـرود و از احـوال او مطّلع گردند و طبيبى را مقرّر كرد كه هر بامداد و پـسـيـن نـزد آن حـضرت برود و از احوال او مطّلع باشد بعد از دور روز براى پدرم خبر آوردنـد كـه مـرض آن حـضـرت صـعـب شـده اسـت و ضعف بر او مستولى گرديده است . پس بامداد سوار شد نزد آن حضرت رفت و اطبا را امر كرد كه از خدمت آن حضرت دور نشوند و قاضى القضاة را طلبيد و گفت ده نفر از علماى مشهور را حاضر گردان كه پيوسته نزد آن حـضـرت باشند. ايشان اينها را براى آن مى كردند كه آن زهرى كه به آن حضرت داده بـودنـد بـر مـردم مـعـلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند كه كه آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته . پيوسته ايشان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آنكه بعد از گذشتن چند روز از مـاه ربـيـع الا ول آن امـام مـظـلوم از دار فـانـى بـه سـراى بـاقـى رحلت نمود و از جور ستمكاران و مخالفان رهايى يافت .
چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد قيامتى در آن شهر برپا شد از جميع مـردم صـداى نـاله و فـغـان و شيون بلند گرديد، خليفه در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت درآمد، جمعى را فرستاد كه بر دور خانه آن حضرت حراست نمايند و جميع حجره ها را تـفـحـص نـمـايـنـد شـايـد آن حضرت را بيابند و زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آن حـضـرت را تـفـحـص كـنـند كه مبادا حمل در ايشان باشد پس يكى از زنان گفت كه يكى از كـنـيـزان آن جـنـاب را احـتـمـال حـمـلى هـسـت ، خـليـفـه نـحـريـر خـادم را بـر او مـوكل گردانيد كه بر احوال او مطلع باشد تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود بعد از آن مـتـوجـه تـجهيز آن جناب شد. جميع اهل بازارها مطلع شدند صغير و كبير و وضيع و شريف خلايق در جنازه آن برگزيده خالق جمع آمدند. پدرم كه وزير خليفه بود با ساير وزراء و نويسندگان و اتباع خليفه و بنى هاشم و علويان به تجهيز آن امام زمان حاضر شدند و در آن روز سـامـره مانند صحراى قيامت بود از كثرت ناله و شيون و گريه مردم چون از غـسل و كفن آن جناب فارغ شدند خليفه ابوعيسى را فرستا كه بر آن جناب نماز كند چون جـنـازه آن جناب را براى نماز بر زمين گذاشتند ابوعيسى به نزديك حضرت آمده و كفن را از روى مـبـارك دور كـرد و بـراى رفـع تـهـمـت خليفه علويان و هاشميان و امراء و وزراء و نـويـسـندگان و قضات و علماء و ساير اشراف و اعيان را نزديك طلبيد و گفت : بياييد و نـظر كنيد كه اين حسن بن على فرزندزاده امام رضا عليه السلام است بر فراش خود به مرگ خود مرده است و كسى آسيبى به او نرسانيده است و در مدت مرض او اطباء و قضات و مـعـتمدان و عدول حاضر بودند و بر احوال او مطلع گرديده اند و بر اين معنى شهادت مى دهند پس پيش ايستاد و بر آن حضرت نماز خواند بعد از نماز، آن جناب را در پهلوى پدر بزرگوار خود دفن كردند و بعد از آن خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد؛ زيـرا شـنـيـده بـود كـه فـرزنـد آن جـنـاب بـر عـالم مـسـتـولى خـواهـد شـد و اهـل بـاطـل را مـنـقرض خواهد كرد. چندان كه تفحص كردند چيزى از آن حضرت نيافتند و آن كـنـيـز را كـه گـمـان حـمـل بـه او بـرده بـودنـد تـا دو سال تفحص احوال او مى كردند و اثرى ظاهر نشد.
پـس مـوافـق مـذهـب اهـل سـنـت ، ميراث آن حضرت را قسمت كردند براى مادر و جعفر كذاب كه بـرادر آن جـنـاب بـود و مـادرش دعـوى كـرد كـه مـن وصـى اويـم و نزد قاضى به ثبوت رسـانيده باز خليفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس بر نمى داشت . پس جـعـفـر كـذاب نـزد پدر من آمد و گفت : مى خواهم منصب برادرم را به من تفويض نمايى ، من تـقبل مى نمايم كه هر سال دويست هزار دينار طلا بدهم . پدرم از استماع اين سخن در خشم شـد گـفـت : اى احـمـق ! مـنـصـب بـرادر تـو مـنـصـبـى نـيـسـت كـه بـه مـال و تـقـبـل تـوان گـرفت و سالها است كه خلفاء شمشير كشيده اند و مردم را مى كشند و زجـر مـى نـمايند كه [مردم ] از اعتقاد به امامت پدر و برادر تو برگردند نتوانستند اگر تو نزد شيعيان مرتبه امامت دارى همه به سوى تو خواهند آمد و تو را احتياج به خليفه و ديـگرى نيست و اگر نزد ايشان مرتبه اى ندارى خليفه و ديگرى اين مرتبه را براى تو تـحـصـيـل نـمـى تـوانـنـد كـرد. و پـدرم بـه ايـن سـخـن خـفـت عـقـل و سـفـاهـت و عدم ديانت او را دانست امر كرد ديگر او را به مجلس راه ندهند و بعد از آن به مجلس پدرم راه نيافت تا پدرم فوت شد، تا امروز خليفه تفحص از فرزند آن جناب مى كند و بر آثار او مطلع نمى شود و دست بر او نمى يابد.
ابـن بـابـويـه بـه سـند معتبر از ابوالا ديان روايت كرده است كه من خدمت حضرت امام حسن عـسـكرى عليه السلام را مى نمودم و نامه هاى آن جناب را به شهرها مى بردم . پس روزى در بـيـمـاريـى كـه در آن مـرض بـه عالم بقاء رحلت فرمودند مرا طلبيدند و نامه اى چند نـوشـتـنـد بـه مـدايـن و فـرمـودنـد كـه بـعـد از پـانـزده روز بـاز داخـل سـامـره خـواهـى شـد و صـداى شـيـون از خـانـه مـن خـواهـى شـنـيـد و مـرا در آن وقـت غـسـل دهـنـد، ابـوالا ديان گفت : اى سيد! هرگاه اين واقعه هائله روى دهد امر امامت با كيست ؟ فـرمـود: هـركـه جواب نامه مرا از تو طلب كند او امام است بعد از من ، گفتم : ديگر علامتى بـفرما، فرمود: هر كه بر من نماز كند او جانشين من خواهد بود، گفتم : ديگر بفرما، گفت : هـركـه بگويد كه در هميان چه چيز است او امام شما است . ابوالا ديان گفت : مهابت حضرت مـانـع شـد كـه بـپـرسـم كـدام هـمـيـان ، پـس بـيـرون آمـدم و نـامـه هـا را بـه اهل مداين رسانيدم و جوابها گرفته برگشتم چنانچه فرموده بود.
روز پـانـزدهـم داخـل سـامـره شـدم صـداى نـوحـه و شـيـون از مـنـزل منور آن امام مطهر بلند شده بود چون به در خانه آمدم جعفر [كذاب ] را ديدم كه به در خانه نشسته و شيعيان برگرد او بر آمده اند و او را تعزيت به وفات برادر و تهنيت بـه امـامـت خـود مى گويند، پس من در خاطر خود گفتم كه اگر اين امام است امامت نوع ديگر شده ، اين فاسق كى اهليت امامت دارد؛ زيرا كه پيشتر او را مى شناختم كه شراب مى خورد و قـمـار مـى بـاخـت و طـنـبـور مـى نـواخـت . پس پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم و هيچ سؤ ال از مـن نـكـرد، در ايـن حال ( عقيد خادم ) بيرون آمد و به جعفر كذاب خطاب كرد كه بـرادر تـو را كـفـن كـرده انـد بـيـا و بر او نماز كن ، جعفر برخاست و شيعيان با او همراه شدند چون به صحن خانه رسيديم ديديم كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را كفن كـرده بـر روى نعش گذاشته اند پس جعفر پيش ايستاد بر برادر اطهر خود نماز كند چون خواست تكبير گويد طفلى گندم گون پيچيده موى گشاده دندانى مانند پاره ماه بيرون آمد و رداى جعفر را كشيد و گفت : اى عمو! پس بايست كه من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو، پس جعفر عق ايستاد و رنگش متغير شد.
آن طـفـل پـيـش ايـستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز كرد و آن جناب را در پهلوى امام على نقى عليه السلام دفن كرد و متوجه من شد و گفت اى بصرى بده جواب نامه را كه با تو است ، پس تسليم كردم و در خاطر خود گفتم كه دو نشان از آن نشانها كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرموده بود ظاهر شد و يك علامت مانده بيرون آمدم پس حاجز وشابه جـفـعـر گـفـت : بـراى آنـكـه حـجـت بـر او تـمـام كـنـد كـه او امـام نـيست ، گفت : كى بود آن طفل ؟ جعفر گفت : كه واللّه ! من او را هرگز نديده بودم و نمى شناختم . پس در اين حالت جـماعتى از اهل قم آمدند و سؤ ال كردند از احوال حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام چون دانـسـتـنـد كه وفات يافته است پرسيدند كه امامت با كيست ؟ مردم اشاره كردند به سوى جـعـفـر، پـس نزديك رفتند و تعزيت و تهنيت دادند و گفتند با ما نامه و مالى چند هست بگو كـه نـامـه هـا از چـه جـماعت است و مالها چه مقدار است [تا] ما تسليم كنيم . جعفر برخاست و گـفـت : مـردم از ما علم غيب مى خواهند، در آن حال خادم بيرون آمد از جانب حضرت صاحب الا مر عليه السلام و گفت با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست و هميانى هست كه در آن هـزار اشـرفى هست ؛ در آن ميان ده اشرف هست كه طلا را روكش كرده اند، آن جماعت نامه ها و مـالهـا را تـسـليـم كـردنـد و گـفـتـند هر كه تو را فرستاده است كه اين نامه ها و مالها را بـگـيـرى او امـام زمـان اسـت و مـراد امـام حسن عسكرى عليه السلام همين هميان بود. پس جعفر كـذاب رفـت نـزد مـعـتـمـد كـه خـليـفـه بـه نـاحـق آن زمـان بـود و ايـن واقـعـه را نـقـل كـرد، مـعـتـمـد خـدمـتـكـاران خـود را فـرسـتـاد كـه صـيـقـل كـنـيـز حـضـرت امـام حـسـن عـسـكـرى عـليـه السـلام را گـرفـتـنـد كـه آن طفل را به ما نشان ده ، او انكار كرد و از او براى رفع مظنه ايشان گفت حملى دارم من از آن حضرت ، به اين سبب او را به ابن ابى الشوارب قاضى سپردند كه چون فرزند متولد شـد بـكـشـنـد، بـناگاه عبيداللّه بن يحيى وزير مرد و صاحب الزنج در بصره خروج كرد ايشان به حال خود درماندند و كنيز از خانه قاضى به خانه خود آمد.
ايـضـا بـه سـنـد مـعـتبر از محمّد بن حسن روايت كرده است كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السـلام در روز جـمعه هشتم ماه ربيع الا ول سال دويست و شصتم از هجرت وقت نماز بامداد بـه سـراى بـاقـى رحـلت فـرمـود و در هـمـان شب نامه هاى بسيار به دست مبارك خود به اهل مدينه نوشته بود و در آن وقت نزد آن حضرت حاضر نبود مگر جاريه آن جناب كه او را ( صـيـقل ) مى گفتند و غلان آن جناب كه او را ( عقيد ) مى ناميدند و آن كسى كـه مـردم بر او مطلع نبودند يعنى حضرت صاحب الا مر عليه السلام . عقيد گفت كه در آن وقت حضرت امام حسن عليه السلام آبى طلبيد كه با مصطكى جوشانيده بودند خواست كه بـيـاشـامـد، چـون حـاضر كرديم فرمود: اول آبى بياوريد كه نماز كنم . چون آب آورديم دستمالى در دامن خود گسترده و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد و قدح آب مصطكى كه جوشانيده بودند گرفت كه بياشامد از غايت ضعف و شدت مرض دست مباركش مى لرزيد و قـدح بـر دنـدانـهـاى شـريـفـش مـى خـورد، چـون آب را بـيـاشـامـيـد و صيقل قدح را گرفت روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود. شهادت آن حضرت به اتفاق اكـثـرى از مـحـدثـان و مـورخـان در هـشـتـم مـاه ربـيـع الا ول دويـسـت و شـصـتـم هـجـرت بـود، شـيـخ طـوسـى در ( مصباح ) اول مـاه مـذكـور نـيـز گـفـتـه ، و اكـثـر گفته اند كه روز جمعه بود، و بضى چهارشنبه و بـعـضـى يـكـشـنـبـه نـيـز گـفـتـه انـد، و از عـمـر شـريـف آن حـضـرت بـيـسـت و نـه سـال گـذشـته بود و بعضى بيست و هشت نيز گفته اند و مدت امامت آن حضرت نزديك به شش سال بود.
:: بازدید از این مطلب : 472
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :